اولين خاطره ي با تو بودن
كوچولوي دوست داشتني من،دو روز پيش رفتم آزمايشگاه تست دادم گفتن عصر ساعت 6 جوابش آماده ميشه هم من هم بابايي خيلي استرس داشتيم به هر طريقي تا ساعت 6 سر خودمو گرم كردم كه لحظه ها سپري بشن،عصر بابايي رفت جواب آزمايشو بگيره سر ساعت6 زنگ زد و گفت جواب مثبته،هردومون از خوشحالي گريمون گرفته بود،فوري زنگ زدم به عمه زينب و بهش گفتم آخه اونم منتظربود خيلي خوشحال شد، بعدشم به همه حظورتو اعلام كرد ديروز صبح بابايي زنگ زد به دكترمو وقت گرفت برامون ساعت 4 با عمه زينب رفتيم پيش دكتر كه براي اولين بار ببينمت،خيلي استرس داشتم دل تودلم نبود همش ميترسيدم كه جواب آزمايش اشتباه باشه بعد از كلي منتظر شدن ساعت 6:21 نوبت ما شد واي چه حالي داشتم،قلبم انقدر تند تند ميزد كه حتي صداشو ميتونستم بشنوم،دكتر سونوگرافي كرد و تونستم ببينمتچقدر كوچولو بودي عشق ماماندكتر گفت تو هفته ي سوم هستي خيلي دوست دارم عزيز دلم تو تمام زندگيمي